معنی قومی پارسی زبان

لغت نامه دهخدا

زبان پارسی

زبان پارسی. [زَ ن ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چون مطلقاً زبان پارسی گویند مراد زبان پارسی نو است یعنی پارسی پس از اسلام. (از حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع ج 1 ص 350 و 351). امروز بیشترمردم ایران و افغانستان و تاجیکستان و قسمتی از هندو ترکستان و قفقاز و بین النهرین بزبان فارسی سخن میگویند و نامه مینویسند و شعر می سرایند. رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 2 و مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین و مقدمه ٔ لغت نامه و «فارسی »، «ایران »، «ایرانی » و «پهلوی » شود.


زبان پارسی قدی...

زبان پارسی قدیم. [زَ ن ِی ِ ق َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زبان فرس قدیم. فرس هخامنشی. پارسی باستان. رجوع به پارسی باستان شود.


زبان پارسی میا...

زبان پارسی میانه. [زَ ن ِ ی ِ ن َ / ن ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زبان پهلوی است. (حاشیه ٔ برهان بقلم دکتر معین ص 35). رجوع به «پهلوی »، «فارس » و «ایران » شود.


زبان پارسی باس...

زبان پارسی باستان. [زَ ن ِ ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از زبانهای ایرانی است که در عهد هخامنشیان، زبان رسمی ایران بوده و با اوستا و سانسکریت شباهت تام دارد و کتیبه های هخامنشیان و برخی ظروف و مهرها بدین زبان و بخط میخی هخامنشی نوشته شده است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص 351). رجوع به مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین و ایران باستان ج 2 ص 1603، 1616، 1613، 2191، 2671، 2696 و «ایران »، «پارسی »، «پارس قدیم »، «فارس »، «فرس هخامنشی » و «فرس قدیم » شود.


زبان پارسی نو

زبان پارسی نو. [زَ ن ِ ی ِ ن َ / نُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فارسی بعداز اسلام است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین و «ایران » و «فارس » شود.


قومی

قومی. [ق ُ وَ می ی] (ع ص نسبی) نسبت است به قُوِیم. (المنجد).

قومی. [] (معرب، اِ) قومیا. قومیدر. قومیزدن. قومامون. قوقاموزس. قومین. صمغ و برومی قثاد است. (فهرست مخزن الادویه).


پارسی

پارسی. (اِخ) (زبان...) یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه ٔ هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجه ٔ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود. || زبان عمومی مردم ایران در دوره ٔ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بینوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
بلفظ پارسی و چینی خماخسرو
بلحن مویه ٔ زال و قصیده ٔ لغزی.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم [بونصر مشکان] دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی).

پارسی. (ص نسبی) منسوب به ایالت پارس. فارسی:
ز سیمین و زرین شتروار، سی
طبقها و از جامه ٔ پارسی.
فردوسی.
|| اهل فارس. مردم فارس. || ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی:
ز رومی و مصری و از پارسی
فزون بود مردان چهل بار سی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی [بهرام چوبینه] را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
هر آنکس که او پارسی بود گفت
که او [اسکندر] را جز ایران نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی.
فردوسی.
نخستین صد و شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی.
فردوسی.
و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه). || زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامه ٔ اسدی). || زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود. || پیرو زرتشت ساکن هند.

فرهنگ فارسی هوشیار

پارسی زبان

(صفت) آنکه بپارسی سخن گوید. جمع: پارسی زبانان، فصیح بلیغ.

فرهنگ عمید

پارسی زبان

کسی که به فارسی حرف می‌زند و زبان فارسی زبان مادری اوست،
[مجاز] ایرانی،

فرهنگ معین

پارسی زبان

آن که به پارسی سخن گوید، فصیح، بلیغ. [خوانش: (زَ) (ص مر.)]

واژه پیشنهادی

احیاگر زبان پارسی

یعقوب لیث صفاری

معادل ابجد

قومی پارسی زبان

489

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری